يك باك پرپر q

شانزدهم اسفندماه سال 66بود.به عنوان تداركات آتشباربه همراه “حسين وفايي“ وتعدادي ديگرازبرادران وظيفه براي رساندن آذوقه ولوازم مودرنيازبه توپهايي كه درخط بودندبه سمت “ پل سيدالشهدا(ع)واقع درمنطقه “ ماووت “ رفتيم كه براثرسيل ويران شده بود.وسايل رابه وسيله يك فروندهليكوپتربه آن دست پل برديم .ساعت يك بعدازظهربابي سيم تماس گرفتيم ويك دستگاه تويوتاازخط آمد.لوازم راداخل آن گذاشتيم وراه افتاديم .چيزي نگذشت كه بنزين ماشين تمام شد.مدتي منتظرمانديم تاماشيني ازآنجاردشدوازآن بنزين گرفتيم .به راه ادامه داديم .نزديكيهاي خط دوباره بنزين تمام كرديم .خيلي غصه خورديم .چون بچه هاچندروزبودغذانداشتندوبي صبرانه منتظرمابودند.ناگهان چشممان افتادبه تويوتاي آسيب ديده اي كه درعلميات ازكارافتاده بود.برادر“ وفايي“ گفت : خدا را چه ديده اي شايد در اين لاشه بنزيني باشد . گفتم : چطور ممكن است ،‌اين يك جاي سالم ندارد . خلاصه با نا اميدي به طرف آن رفتيم . ديديم باكش پر بنزين است چيزي جز امداد غيبي نبود . آن را خالي كرديم و آمديم . يكي يكي به توپها سر زديم  بينشان تقسيم نموديم در يكي از چادرها مشغول نماز بوديم كه آن تپه را زير ميني كاتيوشا گرفتند . چشم كه باز كرديم خود را در “ بيمارستان بانه  ” يافتيم .