qخدايا تو را به پسرم مي سپارم!

فتح الله فراهاني يك روز گفت: «تاجيك، مي خواهم يك نمايش توي گردان بازي كنيم. براي اين كار ، تو، سيد ناصر حسيني ، رحيم عزيزي، جواد صراف و خودم را انتخاب كردم . اگر موافقي بگو تا با بچه هاي ديگر هم صحبت كنم!»

با خوشحالي گفتم: «از خدا مي خواهم!»

در روز تمرين ، فتح الله موضوع كار را شرح داد. قرار شد من نقش بي سيم چي را بازي كنم. فتح الله گفت: «نقشت را بازي كن ببينم!»

گوشي بي سيم را دستم گرفتم و گفتم: «از ياسر به عمار، از ياسر به عمار فيش ش ش ش »  

فتح الله زد زير خنده و گفت: «اين فيش فيش ديگه چيه؟»

گفتم: «صداي بي سيمه ديگه!»

دوباره خنديد و گفت: «يك وقت وسط نمايش ، فيش فيش نكني ها ! من خنده ام مي گيرد!»

گفتم: «نه بابا، شوخي كردم.»

شب موعود رسيد. زرمخي از پشت بلند گو اعلام كرد كه بعد از نماز مغرب و عشا جلوي ساختمان گردان مالك نمايش برقرار است. طولي نكشيد كه جلوي ساختمان مملو از نيرو شد. من و سيد ناصر حسيني وقتي از پشت پرده چشممان به نيروها افتاد، خودمان را باختيم و كليد كرديم! فتح الله فراهاني ما را دلداري داد كه فكر كنيد اصلاً جمعيت جلوي شما نيست. بالاخره با دلهره جلوي جمعيت رفتيم. بچه ها تا قيافه ما را ديدند ، زدند زير خنده. من و سيد ناصر هم خندمان گرفت. فتح الله فراهاني در حالي كه دندانهايش را روي هم فشار مي داد، زير لب مي گفت: «نخنديد!»

بالاخره نمايش بعد از نيم ساعت تمام شد. اين حركت باعث شد تا فتح الله دست به كار بزرگتري بزند. او زندگينامه يكي از شهدا را روي كاغذ آورد و قرار شد من ، سيد ناصر حسيني ، فريدون فراهاني ، جواد صراف، اسدالله زرمخي، رحيم عزيزي، جعفر قرباني و چوپاني در آن بازي كنيم. چوپاني نقش پدر را داشت و از جنگ متنفر بود ولي فرزندش اشتياق زيادي به جبهه رفتن داشت. باز جلوي گردان مالك مملو از نيرو بود. نوبت به چوپاني رسيد كه ايفاي نقش بكند. در حالي كه پسر ساكش را روي دوش انداخته بود، چوپاني جلويش را گرفت و گفت: «نه پسرم، تو به جبهه نرو، من برايت بنز آخرين سيستم مي خرم!»

پسر ، پدر را كه چوپاني بود ، كنار زد و گفت: «پدر از سر راهم برو كنار!»

چوپاني را كنار زد. چوپاني در مقابل بچه دو زانو نشست . دستانش را به آسمان بلند كرد و گفت: «خدايا، تو را به پسرم مي سپارم! مواظب پسرم باش.»

بچه ها با شنيدن اين حرف از شدت خنده روي زمين افتادند. حالا نخند كي بخند. فتح الله از پشت پرده، در حالي كه حرص مي خورد و عصباني بود، گفت: «گندت بزنند! چرا چرت و پرت مي گويي؟»

بچه ها تا چند دقيقه فقط خنديدند. بعد از آن جنازه پسر را آوردند و قرار شد زرمخي نقش يك روحاني را بازي كند. شب هفت پسر بود. زرمخي روي يك صندلي نشست و مشغول سخنراني شد. فريدون فراهاني در به در ـ پيك شلوغ گردان ـ براي زرمخي شكلك در آورد و زرمخي نتوانست خودش را نگه دارد. روي منبر بود كه خنده اش گرفت. دوباره جمعيت تماشاچي ، به خصوص خودمان، زديم زير خنده. در اينجا نمايش با خنده تمام شد. تا مدتها بعد، بچه ها سر به سر چوپاني مي گذاشتند و اذيتش مي كردند.