q پشتك، پامرغي و آبتني  

ساعت ده صبح آمبولانس را ديديم كه به طرف ما مي آمد. نعمت زاده در آمبولانس بود. با ديدن او خوشحال شديم. با انفجار شب گذشته، اميدي نداشتيم كه او را به اين زودي ببينيم. نعمت زاده با روحية عالي از ماشين پياده شد. تن و بدنش را بسته بودند. بچه ها دورش حلقه زدند و يكي يكي او را بوسيدند. با آمدن او، دوباره روحية بچه ها عوض شد. به سيد ناصر و بقيه گفتم: «خوب شد، تا چند روز از راهپيمايي خبري نيست!»

اما زهي خيال باطل! صالحي بالاي سرمان بود و حالا ديگر از دست او آسايش نداشتيم.

يك روز براي صبحگاه به محوطة گردان رفتيم. بعد از مراسم، گروهانمان به طرف جادة بستان حركت كرد. وقتي روي جاده قرار گرفتيم، صالحي فرمانِ بدو رو صادر كرد. خودش شروع به خواندن كرد. به راستي كه صداي خوبي داشت! مرغهاي آسمان داشتند كرچ مي شدند و از تخم مي رفتند! چيزي كه مي خواند اين بود: «حسين حسين مي گيم مي ريم كربلا»

بچه ها فقط همين را جواب مي دادند. دوباره گفت: «هر چي مي خواد بشه بشه، مي خواد نشه، مي خوايم بريم كربلا!»

«هر بلايي مي خواد بياد، مي خواد نياد، مي خوايم بريم كربلا»

هر چه به ذهنش مي رسيد، بيرون مي ريخت، بي قيافه يا با قافيه. خدا بيامرزد هر چه شاعر بزرگ است، اگر آنها در زمان صالحي بودند، يك لنگ شش متري مي انداختند جلوي او و غلاف مي كردند‌! در جبهه شاعراني چون صالحي زياد داشتيم!

سيد ناصر گفت: «برويم ببينيم صالحي امروز چي خورده كه اينقدر دري وري مي گويد!»

ول كن هم نبود. از بستان تا پل سابله ده كيلومتر راه بود و اردوگاه ما بين پل سابله و شهر بستان قرار داشت. آن روز ، چشم نعمت زاده را دور ديده بود و داشت رمق بچه ها را مي گرفت. چند نفر كه بريده بودند ، گفتند: «تاجيك! اسلحه ما را مي آوري؟»

آن روز ، به فاصله پانصد متر يك تيربار ، دو قبضه آر پي جي و يك كلاش را حمل كردم. يك جا سيد ناصر گفت: «هي، تاجيك را ببينيد، عجب خر زوره!»

نفس بچه ها، از جمله خود من به شماره افتاده بود. ده كيلومتر دويده بوديم. صالحي با دست به سر ستون اشاره كرد كه به طرف چپ بپيچيد. وقتي داخل جاده خاكي قرار گرفتيم، بچه ها سر قدمها را آهسته تر گرفتند تا گرد و خاك بلند نشود. به زمين صبحگاه گردان رسيديم. اسلحه ها را رو زمين گذاشتيم و تجهيزات را باز كرديم و يك دايره بزرگ تشكيل داديم. جعفر قرباني براي نرمش دادن به وسط دايره رفت. آن روز ، بعد از دويدن و نرمش كردن به چادرهايمان برگشتيم. شهرداران سفره صبحانه را پهن كرده بودند. چه صبحانه لذيذي ؛ نان، پنير و چاي شيرين. لذيذترين صبحانه دنيا!

بعد از ظهر كه از گرماي آفتاب زمين مثل جهنم شده بود، نعمت زاده گروهان را به خط كرد. سابقه نداشت كه سر ظهر به خط شويم. دستور داده بود كه بدون تجهيزات و پوتين باشيم. آفتاب مستقيم مي تابيد و از مغز سر تا كف پايمان را مي سوزاند. گروهان به خط شد و به طرف جاده حركت كرديم. در آن گرما گفت: «به ستون شش، پشت سر هم ، بدو برو!»

شروع به خواندن كرد. خواندن او هم دست كمي از صالحي نداشت! نمي دانم چرا هر چه خواننده خوش صدا بود، توي اركان گروهان ما جمع شده بود! خاكهايي كه از رفت و آمد ماشينها نرم شده بود، از لاي انگشتهايمان بالا مي آمد. پاهايمان مي سوخت. بعد از اينكه چند دقيقه در آن خاكهاي داغ دويديم، به بچه هاي سر ستون اشاره كرد و گفت: «به طرف دژ»

گروهان به طرف دژ تغيير مسير داد. روي دژ قرار گرفتيم. نعمت زاده با صداي بلند فرياد زد: «به ياد شهداي كربلا، در اين آفتاب سوزان ، روي زمين پشتك بزنيد!»

برگشتم عقب، به او نگاه كردم و گفتم: «پشتك چكار دارد به شهداي كربلا؟!»

بچه ها زدند زير خنده . نعمت زاده مرا از ستون بيرون كشيد و گفت: «بلبل زباني مي كني؟»

يك تير بغل گوشم خالي كرد و گفت: «بنشين و پامرغي برو!»

بعد از اينكه مرا راه زيادي پامرغي برد، گفت: «پاشو خودت را به بچه ها برسان!»

بلند شدم . نفسي گرفتم و خود را به بچه ها رساندم. بالاخره بعد از يك ساعت دويدن ، پشتك و پامرغي ، حال نعمت زاده جا آمد و گفت: «به طرف چادرها.»

وقتي جلوي چادرهايمان رسيديم ، رو به قبله ايستاديم و سوره والعصر را قرائت كرديم. نعمت زاده گفت در اختيار خودمان باشيم. همين كه از دست او خلاص شديم، حوله هايمان را برداشتيم و به طرف رودخانه دويديم . بعد از آن همه دويدن، آبتني دلچسب بود.