q آن روز تلخ

ساعت سه بعد از ظهر روز 27 تير ماه 1367، بعد از شناسايي و پاكسازي منطقه به دوكوهه رسيديم. بچه ها از ناراحتي هر كدام گوشه اي كز كرده بودند. اول فكر كرديم كسي شهيد شده. اما بعد يك نفر از بچه هاي كادر گردان جلو آمد و در حالي كه گريه مي كرد، به من و پورشهامي گفت: «كار تمام شد!»

گفت: «ايران قطعنامه را پذيرفت»

با تعجب پرسيدم: «كار چي تمام شد؟ خالي نبند!»

گفت: «نه به خدا، برو از برادر فاضل بپرس!»

با شنيدن اين خبر ، انگار دنيا روي سرم خراب شد. بغض گلويمان را گرفت. پيش فاضل رفتم. او با ديدن ما سرش را پايين انداخت و زد زير گريه. با حسين دست ينه روي جدولهاي اطراف گردان نشستيم و صحبت كرديم. صحبت از مظلوميت امام شد. از امام و شهدا گفتيم و گريه كرديم.

آن روز دوكوهه خانه غم و ماتم بود. همه سر در گريبان برده و گريه مي كردند. آن روز دوكوهه بوي خداحافظي و بوي فراغي ديرينه مي داد. آن روز دوكوهه آخرين ديدارهايش را با انصار امام مي كرد. بوي مظلوميت و غربت همه جا را گرفته بود. آن روز ، بدترين روز زندگيمان بود! خبري را كه اصلاً تصورش را هم نمي كرديم، در كمال ناباروري شنيديم.

غروب ، به اتفاق فاضل و پورشهامي به گردان مالك رفتيم. جلوي گردان، فاضل مجيد را صدا كرد. مجيد كسايي و چند نفر ديگر آمدند. فاضل با ناراحتي پرسيد: «هنوز خبري از لشكر نيامده؟»

مجيد گفت: «نه، فعلاً هيچ خبري نيست.»

به گردان خودمان برگشتيم. آن روز غروب، از بس دلم گرفته بود، داشتم مي تركيدم. وضو گرفتم و براي خواندن نماز پشت ساختمان رفتم. يكي از روزهايي كه در زندگيم زياد گريه كردم، آن روز بود. بعد از نماز ، به اطراف رفتم و به ياد روزهاي از دست رفته گريه كردم. صداي گريه بچه ها در دشت به خوبي شنيده مي شد.

دو روز بعد، حسين و منوچهر و محمد كفراش و رمضاني گفتند كه مي خواهند تسويه كنند. گفتم: «اگر امكان دارد ، بمانيد با هم تسويه كنيم!»

قبول نكردند. طولي نكشيد كه آماده رفتن شدند. من هم از فاضل دو سه روزي مرخصي گرفتم . بعد از گرفتن امريه ، از بچه هاي ادوات خداحافظي كردم و حسين باجلبند را جاي خودم گذاشتم. ساعت هفت غروب در راه آهن انديمشك بوديم. بليت ساعت نه شب را گرفتيم و براي شام و نماز رفتيم. مشغول وضو بوديم كه مهمترين و تلخ ترين پيام تاريخي امام را از اخبار شنيديم. پيام معروف نوشيدن جام زهر! اين جمله، گريه بچه ها را در آورد.