qخنده ..شوخي...شهادت...

مي رفتيم گل زار شهدا. همه گريه مي كردند، او مي خنديد. فاتحه اش را مي خواند و با دست مي كوبيد روي سنگ قبر و مي گفت ((هاي هاي. چي شد تنها رفتني؟ چرا منو نبردي؟))

مي خنديد.  شوخي مي كرد. براش روضه مي خواندم كه اين ها شهيدند. مقام دارند. سنگين باش. احترام شان را نگه دار. مي گفت ((من با اينا رودرواسي ندارم كه ))

شب عمليات خيبر صدام زد. همه داشتند خداحافظي مي كردند. بغلم كرد. گريه كرديم. بعد گفت ((من اين دفعه شهيد مي شم. مديوني اگه اومدي سر قبرم، همون كارايي كه من سر قبر شهدا مي كردم، نكني. قشنگ؛ مي آي، مي خندي، با دست مي كوبي روي سنگ قبر. بام حرف مي زني. قشنگ . با لب خنون. لبات پر خنده.))

گلوله توي صورتش خورد. آرام خنديد. همان طور با خنده لب هاش را جنباند. بعد گفت ((يا مهدي!)) و بعد تمام.