qآن مرد...

وقتي براي معالجه به آلمان رفته بودم؛ پزشكي كه تحت نظرش بودم اهل اتريش بود؛ پروفسور ژوزه. از ديدن يك مجروح جنگي خيلي هيجان زده بود. مي گفت من اهل سياستم، تئوريسينم، براي خودم نظريه دارم. با من خيلي صحبت مي كرد. از اين صحبت ها خوشش مي آمد.

يك روز سر تا پاي مرا عكس رنگي گرفتند و بردند پيش پروفسور ژوزه تا هر چه شيء خارجي در بدن هست مشخص شود. يك تعداد تركش بود و چند تا تير، جمعا" پانصد و بيست قطعه. مي پرسيد (( اين جاهايي كه مورد اصابت تير و تركش قرار گرفته، در بعضي موارد يكيش هم كافي است كه طرف تمام كند. تو چرا هنوز زنده اي؟))

گفتم ((دكتر، حالا كه اين قدر خوش اخلاقي، زودتر همين تيكه پاره رو سر هم بندي كن. ما بريم به كارمون برسيم. قربون دستت.))

پرسيد ((كجا مي خواهي بري؟))

گفتم ((جبهه.))

با تعجب نگاهم كرد و گفت : (( دوست دارم بيايم و اين مرد را ببينم. بينم با شما چه كرده كه اين قدر بهش ارادت داريد.))