qاستاد...

مي گفتند ((كلاسه فلسفه گذاشته.))

با خودم گفتم ((جبهه و فلسفه؟ فلسفه درس مي دهد؟))

باز مي گفتند ((استاد دانشگاه است.))

با خود مي گفتم ((مي موند همون جا. از جنگيدن چي مي دونه؟))

تركش پاش را قطع كرده بود. صدام كرد. خون ريزي اش زياد بود. كسي هم كاري نمي توانست بكند. گفت ((اين بيسكويت ها كه تو صبحگاه مي دادند ))

گفتم ((خب؟))

پيش خودم فكر كردم ((بيسكويت مي خواد توي اين حال؟))

گفت ((من يه بار يكيشو بردم برا دخترم. اشكال نداره؟))

چي بگم؟ گفتم ((سهميه ي خودت بوده؟))

گفت ((آره.))

گفتم ((ايشالا كه اشكال نداره. )) انگار منتظر همين جواب من بود.