qفباي آلاءربكما تكذبان...

ديدم سر سيد روي آب است و تنش توي اب. تكان نمي خورد و سرش برگشته بود عقب. فكر كردم لابد تموم كرده. پس گردنش را گرفتم و كشيدم پاي دژ، تا در امان باشد. بعد كه بچه ها مستقر شدند، مي امديم و مي برديمش.

 نگاهش كه كردم، ديدم تير از پيشانيش رفته تو، ولي لب هاش مي جنبد. گوش دادم؛ ((فباي الاءربكما تكذبان.))

نه صدايي مي شنيد، نه چيزي مي ديد. احساسي نسبت به اين عالم نداشت، ولي دو ساعتي با همين آيه خوش بود. نه مي ديد، نه مي شنيد، فقط ((فباي الاء ربكما تكذبان.))