qآن پانزده نفر...

شمردم. پانزده تا بود؛ يعني پانزده نفر . درست همان پانزده نفر.

توجيه انجام شده بود. وظايف گروهان هم مشخص شده بود.

 سوال ها هم پرسيده شده بود. حالا فرمان ده گردان سوال مي پرسيد، فرمان ده گروهان ها و معاون ها جواب مي دادند.  سوال اخر(( اگه يه جا وقت كم اورديد، به يه چيز حساب نشده اي خورديد، ميدون ميني، سيم خارداري، چيزي، اون وقت چي مي كنيد؟))

سكوت، سكوت، سكوت. اخر يك نفر بلند شد و گفت ((حاجي جان. فكر اون جا ش رو هم از قبل كرده ايم. كار پيش مي ره. نگران نباش.))

پرسيد((چه جوري؟))

گفت ((حاجي بي خيال شو. بذار اگه لازم نشد عمل كنيم. چه كار داري شما؟ اگر هم لازم شد كه نشده ديگه.))

اصرار، اصرار. بالاخره تسليم شد. ((ديشب بچه هاي ما ليست گرفتند. توي گروهان ما پانزده نفر حاضرن روي ميدون مين يا روي سيم خاردار بخوابن تا بقيه رد شن. اگه لازم شه مي خوابن.))

شمردم . پانزده تا بود؛ درست همان پانزده نفر.