qمي خواستم خودم بزنم

عمليات والفجرده (23/12/66-حلبچه )حدودساعت دوبعدازنيمه شب شروع شد.آن شب بنابه نياز،من آرپيجي دستم بودومسئوليت معاونت دسته رابه عهده داشتم .عراقيها تيرباي كرده بود

.شيطان رفت درپوستم كه ً محسن ً سعي كن اين تيربارراخودت خاموش كني تادرتشكيل گردان بعدي مسئول دسته بشوي.

بااين نيت سه گلوله به سمت تيربارشليك كردم كه هيچ كدام نخورد.بعدبه خودم آمدم وبه فكرفرورفتم كه چطورمن بعداز چهارسال جبهه بودن بايدبه اين منطقه برسم .آيا اگربااين وضعيت كشته بشوم ياآسيبي به من برسدخدامي پذيرد؟ نمي گويدتوبراي من نجنگيده اي؟

درهمين حين گلوله چهارم رازدم وخداخواست وبه تيرباراصابت كرد.به اين وسيله خط شكست وعمليات باپيروزي ادامه يافت .تابه حال اين قضيه رابراي هيچ كس نگفته بودم .