qمي خواهم جاي پدر و برادرم را پر كنم

در اعزام نيروي شهرمان مسئوليت داشتم . از داوطلبين طبق معمول ومقررات ثبت نام مي كرديم و بعد از تكميل پرونده آنها را به آموزش مي فرستاديم . يك روز نوجواني دوازده ، سيزده ساله اي آمده بود پايگاه و اصرار مي كرد كه او را بپذيريم  .

 برخلاف بچه هاي هم سن و سال خودش كه وقتي مي ديدند  التماس و گريه و زاري بي فايده است راهشان را مي گرفتند و مي رفتند ، او گوشه اي نشست و سرش را روي زانويش گذاشت و هاي و هاي شروع كرد گريستن . نزديكش رفتم و پرسيدم حالا براي چه اينقدر گريه مي كني ؟ گفت : پدر و برادرم در جنگ كشته شده اند ،‌من هم بايد بروم و انتقام آنها را بگيرم . اين حق من است ، اما شما نمي گذاريد فرداي قيامت جواب خدا را چه مي دهيد .