qآقارابجان جوادش قسم دادم

اسفندسال 64 ،چندروزبه اعزام  مانده ، همه همكلاسيهايم براي جبهه ثبت نام كرده بودند غير از من . علاقه شديدي به درس داشتم . وقتي بچه هاپيشنهاد كردند به آنها ملحق بشوم ، گفتم مقدورم نيست . سه روز به حركت نيرو ها احساس كردم نمي توانم دوري دوستان را تحمل كنم . به فكر فرو رفتم . سوره واقعه را خواندم .

 با خودم گفتم از كجا معلوم تا من بزرگ شوم جنگ تمام نشود . لذا به بسيج مراجعه كردم و فرم گرفتم . خدا هم كمكم كرد و از سن و سالم ايراد نگرفتند . روز اعزام به بهانه مدرسه و بدون اطلاع خانواده ، نسخه دارو مادرم را برداشتم و از خانه زدم بيرو ن .مي دانستم لا اقل تا غروب كسي دنبالم نمي آيد ـ  چه خيال باطلي !  همسايه مادر بزرگم گويا مرا ديده و خانواده را خبر كرده بود . آمديم “ كرمانشاه ” . شب رسيديم اعزام نيرو از ميني بوس كه پياده شدم عمويم پاي ركاب  مچ دستم را گرفت و گفت : كجا ؟ اقلاً خداحافظي مي كردي و بعد مي رفتي . حالا بيا جلو در پادگان ، پدرت هم آمده ، او را ببين و برگرد از دوستم “‌علي ”‌كه جسته اش از من ريزتر بود خواستم همراهم بيايد ،‌كه يعني به ملاحظه او كاري با من نداشته باشد و ببينند كه از من كوچكتر هم آمده رسيدم نزديك در . ماشين بابايم را ديدم . عمويم گفت : سوار شو . امتناع كردم . گفتم “‌علي ”‌هم بايد سوار شود ، اما او سوار نشد .

ماشين را روشن كردند ومي خواستند گازش را بگيرند و بروند كه ترمز دستي را گشيدم و سرم را از شيشه كردم بيرون و فرياد زدم :‌“‌علي ” به انتظامات بگو يك نفر را دزديدند . اما ديگر دير شده بود كاري از دستم ساخته نبود گريه مي كردم . گفتم : به پليس راه كه برسيم مي گويم اينها مرا ربوده اند به پدرم    گفتم :  روز قيامت  جواب ابي عبدالله (ع) را چه مي دهي مگر او طفل شير خواره اش را در اين راه نداد . در طول راه كه شصت كيلومتر تا “‌اسلام آباد ” بود غير از گريه و اعتراض ، فقط به بازگشت فكر مي كردم به خانه كه رسيديم وقت شام بود . مادرم سرو سينه زنان آمد و مرا در آغوش گرفت  گفت :‌ شام حاضر است اما كي مي توانست شام بخورد . نماز خواندم . بعد از نماز همه دورم حلقه زدند . مادرم مي گفت : اگر تو بروي من دق مي كنم . پدرم مي گفت : تو هنوز بچه اي . داييم مي گفت : درست را بخوان ، تابستان برو . به بهانه خستگي به رختخواب رفتم .

ساعت حدودده ونيم شب بود.نوار مصيبت امام رضا (ع)‌را جوادش را خيلي دوست دارد هركس امام را به جان جوادش قسم بدهد هر حاجتي داشته باشد برآورده مي شود . حالم منقلب شد حضرت رابه جان جوادش سوگند دادم . فكر برگشتن به منطقه از ذهنم گذشت  . حالا ساعت يازده بود همه اعضاء خانواده خواب بودند . لباسهايم را پوشيدم آهسته آمدم داخل حال يك نفر سرفه كرد . در جا خشك شدم . در را باز نكردم تا سرو صدا نشود . بالاي بشكه اي رفتم كه گوشه حياط بود . يك آن بشكه لغزيد قلبم  گرفت . اگر برگردد چه مي شود ؟ باعجله به آن طرف پريدم و از روي لاستيكهاي ماشين كه آنجا چيده شده بود به داخل كوچه و به سرعت دور شدم . مشكل ديگر ، اعزام نيروي “‌باختران ” بود كه آن را بلد نبودم به منزل يكي از دوستانم  رفتم . پدرش گفت : رفته خانه شما تا لباسهاي اضافيت را كه به او داده بودي به خانواده تحويل بدهد . برق از چشمانم پريد . سراسيمه خودم را به خانه رساندم و ديدم بحمدالله خبري نيست . امن و امان است . برگشتم مركز شهر و سوار ماشين شدم و به “‌باختران ” آمدم . ساعت يك بامداد رسيدم پايگاه صلواتي و آنجا خوابيدم صبح زود بعد از نماز خودم را به اعزام نيرو رساندم . بچه ها كه ديگر تصور نمي كردند من بتوانم برگردم از ديدنم خيلي خوشحال شدند .

داشتم ماجراي فرار را براي دوستان تعريف مي كردم كه پدرم آمد داخل : سلام عليكم . مثل يخ وا رفتم  اما ظاهراً‌ ديگر پدر پدر قبلي نبود . دست گذاشت روي شانه ام و گفت : حالا كه مي خواهي بروي برو ، خدا پشت و پناهت باشد . راستي پول نمي خواهي ؟ از آنجا يكسره به “‌كردستان ”‌اعزام شديم  .