qحاجي عربي حرف نزن

شهيد “ خيام صدري ” مي گفت : شبي كه به ستون يك براي عمليات مي رفتيم يكي از دوستانم را كه عربيش بد نبود صدا كردم . از او خواستم بيايد پشت سر من . موقع حركت ديدم دارد عربي صحبت مي كند . همانطور كه جلويم را نگاه مي كردم و مي دويدم آهسته گفتم : حاجي ، عربي حرف نزن ديدم التفاتي نكرد .

 دوباره گفتم :‌ حاجي جان ، عربي حرف نزن ممكن است بچه ها خيال كنند ما عراقي هستيم ،‌آنوقت دخلمان را را در مي آورند ديديم باز گوش نكرد . با عصبانيت برگشتم بگويم چرا حرف حاليت نمي شود كه چشمم افتاد به يك عراقي سبيل از بنا گوش دررفته . اول حسابي جا خوردم . ولي بعد او را زدم و زخميش كردم . سيبيلهايش را گرفتم و باحرص گفتم : پدر سوخته مي گشمت ؟