q  آن فرمانده خائن

با دو سه نفر از بچه ها رفته بوديم سركشي خط ايستگاه هفت. نزديكاي پل داشتيم با هم حرف مي زديم ، كه لندروري آمد از آنجا گذشت و رفت جلوتر ايستاد. نگاه كرديم ديديم بني صدر است، با شهيد فلاحي و شهيد فكوري و تيمسار ظهيرنژاد كه آن موقع سرهنگ بود.

كسي آمد گفت بني صدر مي خواهد برود جلو.

گفتم:«خب برود. كسي جلوش را نگرفته كه.»

گفت:«اگر ممكن است ، شما بياييد راهنمايي شان كنيد.»

گفتم:«كار دارم.»

گفت:«خواهش!»

گفتم:«حال هم ندارم.»

گفت:«خودشان راننده دارند.»

گفتم:«شما خودت واردتر از مني. ببر خط را نشانشان بده ديگر!»

از او اصرار و از من انكار.

دوستم محمد رضا گفت:«خب ببرش، نعمت! مگر چي مي شود اگر ببريش؟»

نگاهش كردم. چشمهاي خودش دودل و نگران بود. گفت: «اصلاً بيا با هم برويم!»

گفتم:«اگر تو باشي حرفي نيست.»

گفتم:«تو برو آنها را سوار لندرور كن جلوتر برو ، من هم با موتور از پشت سر مي آيم!»

گفت:«نه. اين لندرور ها بلند است. خطرناك است . مي زنندش.»

بالاخره راه افتاديم. از جاده آبادان ـ ماهشهر تا خط اول اتفاقي نيفتاد. آنجا را ، كنار جاده را ، خاكريز زده بوديم، هم از راست، هم از چپ. خورشيد نزديك غروب دور مي زد مي آمد سمت راست جاده و نورش منعكس مي شد به شيشه ماشينها و عراق متوجه مان مي شد. تمام ماشينها گل مالي مي شدند تا حادثه بدي روي ندهد.

اگر يادتان باشد در روزنامه “انقلاب اسلامي” عكسي از بني صدر چاپ شده بود كه سوار موتور ياماها صد شده بود. زيرش نوشته بودند: «رييس جمهور به جبهه مي رود.»

اين عكس را همان جا گرفتند.

به يكي از بچه ها گفتم: «بيا بني صدر را با موتور ببر حالا كه مي خواهد برود جلوتر!»

گفت:«حرفي نيست.»

به بني صدر گفت: «بايد با موتور رفت. عيبي ندارد كه؟»

بني صدر گفت: «نه. برويم.»

موتور قدش كوتاه بود و عراقي ها روي آن ديد نداشتند.

گفتم:«شما جلو برويد ، ما هم با لندرور از پشت سر مي آييم!»

و رفتيم. عراق گاهي تيري به طرف لندرور مان مي زد. رسيديم به نيروهاي خودي، در حد فاصل آبادان ـ ماهشهر ، كه سمت چپ لوله هاي نفت بود و سمت راست خاكريز بچه هاي كميته و سپاه . اول رفتيم سمت راست.

مسؤول خط مرد بزرگواري بود ، به اسم آقا مجتبي، قد بلند و عاشق امام. معاونش مصطفي شريعتي بود و از آن بچه هاي مخلص و كاري . وقتي رسيديم نزديك آقا مجتبي، ديديم تمام سرو صورتش و مو و ريش بلندش غرق خاك است.

رفتم جلو. سلامي و عليكي و خوش و بِش. بني صدر پياده شد.

آقا مجتبي گفت:«نعمت نوبرش را برايم آورده اي؟»

بلند گفت.

گفتم:«فعلاً كه بيخ ريش ماست. كاري كن مشكلي پيش نيايد.»

از بني صدر خيلي غيظ داشت. حق هم داشت. او در خط بود و مي ديد چطور كار شكني دارد كمر بچه ها را مي شكند. ماهها بدون مهمات مانده بود. او بود و يك خمپاره هشتادو يك و حالا خسته و ژوليده و نگران نشسته بود روي حلب خالي روغن نباتي.

همه مي دانستند او دو ماه است كه نتوانسته برود حمام. يعني وقت نكرده برود.

مصطفي شريعتي نبود. پرسيدم :«كجاست؟»

گفتند:«كار داشته ، رفته شهر.»

بعضي از بچه هاي كميته آمده بودند آنجا.

گفتم:«بچه ها، اينجا جمع نشويد! خطر دارد. مي بينيد كه بي پدر چطور دارد مي زند!»

به محمد رضا گفتم:«زود تمامش كنيد ديگر! مي زنندها!»

بني صدر رفت جلوي آقا مجتبي و سلام كرد.

آقا مجتبي با دست جواب سلامش را داد و آهسته گفت: «عليك!»

بني صدر گفت:«وضع چطور است ، آقاجان؟»

آقا مجتبي گفت:« هيچ به شما مربوط نيست.»

كسي گفت:«درست صحبت كن، برادر! ايشان رييس جمهور اين مملكتند.» آقا مجتبي گفت:«تو ديگر حرف نزن!»

«يعني چه كه مي گويي حرف نزن! ادب داشته باش!»

آقا مجتبي گفت:«وضعمان را كه مي بيني. نه مهماتي، نه تداركاتي، نه چيزي. دريغ از حتي يك تانك.»

«خب شايد »

آقا مجتبي گفت:«چي چي را شايد شايد؟ حتماً بايد بگويم“مرگ بر شاه” كه پنجاه تا چيفتن بريزد اينجا؟»

منظورش روزهاي اول انقلاب بود كه با يك شعار “مرگ بر شاه” پنجاه تا تانك چيفتن مي ريخت تو خيابانها و حالا دريغ از يكيشان، كه كمكمان باشد. طرف ناراحت شد.

بني صدر گفت:«شما با غرور جواني داريد حرف مي زنيد. فكر مي كنيد من دارم خيانت مي كنم، ولي اشتباه مي كنيد. من تو پادگان زرهي اهواز چهارصد تا چيفتن گذاشته ام، با امكانات و وسايل و قطعات يدكي. هر لحظه كه اراده كنم، بلند ميشوند مي آيند. فقط بايد »

آقا مجتبي بلند شد آمد طرف بني صدر . من رفتم ايستادم بينشان، مبادا اتفاقي بيفتد. از چشمهاي آقا مجتبي خشم مي باريد. با غيظ گفت: «برو دنبال كارت! حال ما را نگير! يك چك مي زنم بيخ گوشت كه نفهمي از كجا خورده اي ها!»

بني صدر ناراحت از آنجا رفت. گفته بود:«مثل اين كه اين برادر خيلي عصباني است. برويم طرفي ديگر!»

رفتيم طرفي كه لوله هاي نفت آنجا بود. عراق لوله ها را زده بود. ما او را از زير لوله هاي سوخته ، كه شكل زشتي داشتند برديم. بچه ها جاده را برش داده بودند تا بروند آن طرف. جاده بلند تر از سطح زمين شده بود. آن طرف بچه هاي شيراز بودند.

سمت چپمان خاكريز بود و بني صدر روبروي من داشت با يكي از بچه هاي شيراز حرف مي زد. شهيد فكوري و فلاحي چيزي نمي گفتند. فقط با بچه ها گرم مي گرفتند.

همه گرم صحبت بودند ، كه تير مستقيم تانكي آمد خورد آن طرف خاكريز. عراق وقتي بالا مي گرفت، آتشش مي افتاد دويست متر آن طرفتر، پشت سر بچه ها و وقتي پايين مي گرفت ، مي خورد به خاكريز . مگر اين كه با خمپاره بزند.

گوش چپ من هنوز از از صداي وحشتناك آن شليك و انفجار درد مي كند.

وقتي گلوله افتاد نزديك ما، هم من و هم بني صدر افتاديم زمين. گوشم را گرفته بودم داشتم بني صدر را نگاه مي كردم. تكان نمي خورد. فكر كردم نكند اين بابا طوريش شده باشد. ديدم نه. ديدم تكان مي خورد. ديدم آمدند بلندش كردند، شانه اش را ماليدند.

گفت:«چيزي نيست.»

نگاه كردم ديدم تركشي چيزي نخورده است. غش كرده بود فقط به يكي از بچه ها گفتم:«يك ليوان آب بياور!»

آب را پاشيدم تو صورتش. آقاي فكوري شانه اش را ماساژ مي داد. حالش جا آمد. دستش را گذاشته بود روي سينه اش و مي گفت:«قلبم»

گفتم:«سريع ببريدش عقب، شر نشود بيفتد گردن ما!»

و رفت و من بعدها به آن عكس فكر مي كردم و حرف روزنامه ها ، كه چه ها درباره بني صدر نوشتند و گفتند چه ها كه نكرده است و كجاها كه نرفته است.

يادم است وقتي مي خواستند عكس بگيرند، كلاه شهيد فكوري را براي عكس گرفت، تا بيشتر شبيه نظامي ها بشود. هيچ كس هيچ حرفي از آقا مجتبي در روزنامه ها نزده بود. او و معاونش شريعتي، از نيروهاي خوب كميته هاي چهارده گانه تهران ، بعدها شهيد شدند.